تارنمای شخصی بهزاد هوشنگی



محجوب ترین لیلی افسانه ی عشقی
دیوانه، دلم که به سرش، میل تو دارد

دلتنگ تر از ماهی تُنگم، لب دریا
تاوصل، رسیدم اگر این ابر ببارد

چادر به سری برده دلم را به خرابات
مؤمن، به درآیم اگر این عشق گذارد

بهزادَ»م و باک از غمِ ایام ندارم
ترسم که مرا یار، به تقدیر سپارد

شیرینِ منی محدثه » در قصه ی فرهاد
ایزد اگر این عشق، به تاریخ نگارد

چون حادثه ی بم دلم ازعشق تو لرزید
تسکین شود این درد،چو دستت بفشارد


‍ من به امید تو ای ابرو کمان، شاعر شدم
کی از پشت پرچین زمان شاعر شدم

غرقِ در احساس بودم، با هزاران آرزو
در دلم طوفان ولی بی بادبان شاعر شدم

حس و حالم سوخت از برق نگاهت تا شبی
در میان شعله های بی‌امان شاعر شدم

برق چون شمشیر برّان، از نگاه نافذت
حمله‌ور شد در دل شب پای جان شاعر شدم

ناگزیر از شور آتش پاره‌ی احساس دل
مانده‌ام بین زمین و آسمان شاعر شدم

گم شدم در بستر بی هم نوایی بارها
در تلاشم که بیابم یک نشان شاعر شدم

در فشار شورش غم‌های خود، در گوشه ای
 چتر تنهایی گشودم بی‌گمان شاعر شدم

حس درگیرانه‌ی عشقم مرا وادار کرد

تا شَوم چون مرغک بی‌آشیان شاعر شدم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها